〤 حسـِــ قــَـشـَـنـــگـِــ مـَــنــــ 〤
پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود
نظرات شما عزیزان:
دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت
وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت
می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو
گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد
كه از پله های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد
وبلاگ جالبی داری اکه می خای تبادل لینک کنیم منو با عنوان "قدرتمند ترین روش پولدار شدن" لینک کن بعد منو خبر کن تا شما رو لینک کنم مرسی.
: