دخترک...

〤 حسـِــ قــَـشـَـنـــگـِــ مـَــنــــ 〤

پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود


دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت

وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت

می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو

گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد

كه از پله‏ های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد
 



نظرات شما عزیزان:

هادی
ساعت17:02---2 اسفند 1389


sohrab
ساعت16:23---2 اسفند 1389


vahid
ساعت15:54---2 اسفند 1389
سلام
وبلاگ جالبی داری اکه می خای تبادل لینک کنیم منو با عنوان "قدرتمند ترین روش پولدار شدن" لینک کن بعد منو خبر کن تا شما رو لینک کنم مرسی.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






: <-TagName->
چهار شنبه 2 / 12 / 1389برچسب:, 3:40 بعد از ظهر 〤 صـــنــَــمـــ| |