〤 حسـِــ قــَـشـَـنـــگـِــ مـَــنــــ 〤

 

گاهی وقتها احساس میکنم دارم از درون خرد میشم.

گاهی وقتها دوست دارم فریاد بزنم ولی نمیدونم چی رو باید فریاد بزنم...

تو دنیایی که همه کر شدن برای شنیدن حرفهام، حرف زدن بی معناست...

فریاد زدن هم همینطور... گاهی وقتها

دوست دارم وقتی می خوابم دیگه بیدار نشم...

گاهی وقتها قبل از خواب وصیت نامه م رو به روز میکنم....

گاهی وقتها خدا رو حس میکنم..

حس میکنم زیر نگاهشم..یه نگاه پر از حرف..پر از حرفایی که همیشه خواستم نشنوم....

گاهی وقتها از خودم می پرسم: که چی؟ این همه تلاش می کنی که چی بشه؟

و این همه تنبلی میکنی که چی بشه؟

اصلاً زندگی می کنی که چی بشه؟..

و مثل همیشه خودم رو بی جواب میگذارم...

تا یه روز جوابش پیدا بشه. گاهی وقتها

احساس میکنم،

فقط همین..

هیچ حسی که بتونم بیانش کنم و یا اسمی روش بگذارم نیست..

گاهی وقتها فقط احساس میکنم.... گاهی وقتها....

تاريخ 7 / 8 / 1389برچسب:گاهی,وقت ها,احساس,خدا,فریاد,سـاعت 12:40 قبل از ظهر نويسنده 〤 صـــنــَــمـــ| |

MiSs-A